سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

نشستن نصفه نیمه

پسر گلم یکی 2 روز دیگه مونده 5 ماهت تموم شه و الان چند روزه که می تونی برای چند ثانیه خودت تنهایی و بدون کمک بشینی... البته بعد از چند ثانیه می افتی و از افتادنت خوشت میاد و می خندی... احتمالا فکر میکنی یه نوع بازیه جدیده...    سقوط آزاد بعد از چند لحظه نشستن و خوشحال از سقوط کردن   دقیقا مثل بالا نشستن ـ سقوط ـ خوشحال ...
30 شهريور 1390

مچ بند و جوراب عروسکی

پسر گلم ، مامانی امروز برات 2 تا مچ بند و جوراب عروسکی خریده... تو هم حسابی ازشون خوشت اومده...  از صبح حسابی با این جورابات و مچ بندات مشغول بودی همش داری نگاشون می کنی و با زبون خودت باهاشون حرف می زنی  مبارکت باشه عسل مامان.... ...
26 شهريور 1390

بردیا و دوست کوچولوش

اینم از پسر ما و آقا ارشا دوست بردیا خان.. ارشا کوچولوی تپل مپلی 50 روز از بردیا کوچیکتره.. ارشا و مامانی و بابائیش ایران زندگی نمی کنند. به خاطر همین شاید سالی یکی دوبار بیشتر بردیا و ارشا همدیگه رو نبینند اینجا تازه اومده بودیم مهمونی و بردیا اول یه کم غریبی کرد.واسه همین قیافه اش این شکلیه..هههههه قربونت برم که اینطوری با جذبه نشستی پسرم .... ...
23 شهريور 1390

پستونک

مامانی کم کم داری وارد 6 ماهگی می شی و پسنوک 6 ماه به بالا نداری     هر جا که می گردم پستونکی که شما می خوری و 6 ماه به بالا پیدا نکردم . حتی خود شرکت avent هم نداره و می گه فعلا وارد نمی کنند.     چند تا پستونک برات مارک های دیگه خریدم. اما اصلا خوشت نیومده ازشون. همش پرتشون می کنی بیرون...     خلاصه این که فعلا نبود سایز پستونک شما شده یکی از غم های مامانی.      حالا پسرم به خاله نغمه که مامانی همیشه ازش لباس های خوشگل واسه شما می خره سپردم که برات بگیره و با پست بفرسته...               &n...
16 شهريور 1390

بردیا و TV

این آقا پسر ما مثل بابائیش عاشق تلویزیونه... راکرش و هر سمتی می چرخونم باز سرش و بر می گردونه سمت TV. به خاطر همین دیگه من کوتاه اومدم و می زارم با خیال راحت نگاه کنه... اینجا جلوی TV خوابش برده... جون دلم ، قربون او خوابیدنت برم عزیزم اینم یه روز دیگه... اینجا هم یهو مامانی و دوربینش و دید... ...
11 شهريور 1390

اولین پارک رفتن آقا بردیا

بعد از 4 ماه و 11 روز که از تولدت می گذره بالاخره برای اولین بار سوار کالسشکه شدی و رفتی پارک امروز مامانی حسابی جوگیر شده بود و از صبح تصمیم گرفته بود شما رو ببره پارک... این بود که ساعت 5.6 بعد از ظهر که از خواب بیدار شدی مامانی بهت شیر داد و لباست و عوض کرد... نشوندت توی کالسکه و کمربند هات و برات بست.. حسابی تعجب کرده بودی.. واسه اولین بار بود سوار کالسکه می شدی... توی خیابون و پارک هم صدات در نیومد و همش جذب بیرون بودی... توی پارک هم یه جا مامانی خسته شد و تا روی صندلی نشست ناراحت شدی و اخم کردی که یعنی بلند شو من و راه ببر باز توی راه برگشت هم خوابت برد.اما تا رسیدیم خونه بیدار شدی و حسابی عصبان...
11 شهريور 1390